درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

خاطرات24 ماهگی

نازگلکم دختر خوشگل با نمکم عشق من دردونه مامان سلام.. یه سلام گرم وسط پاییز سال نود و سه به دخملک خوشگلم... عزیز دل مامان ... شیرین زبونم. مهربونم انقدر شما دخملک نانازم شیرین و خوردنی شدی که میخام درسته قورتت بدم.. بعضی روزها باهمدیگه میریم پارک و شما کلی بازی می کنی و خسته هم نمیشی و بلافاصله بعد از اینکه از پارک میایم بیرون تا بریم خونه میگی خسه شدم بدل تن خسه شدم    یکم بغلت می کنم و بعد تامیذارمت پایین که راه بیای بازمیگی مامان خسه شدم و منم بهت میگم مثلا تا اون ماشینه راه بیا بعد بغلت می کنم و تو برای اینکه زودتر به اون ماشینه برسی که بیای بغلم میگی بدوییم و میدویی  بعدش بغلت می ...
29 آبان 1393

درسای نازم 23 ماهگیت مبارک

کوچولوی دوست داشتنی مامان سلام عزیز دلم شما 23 ماهه شدی فقط یک ماه دیگه به تولدت مونده و مامان هنوز هیچ کاری انجام نداده وااااااای که چقدر برنامه دارم برای تولدت و چه کارهایی که قراره انجام بدم و وااااای که چقدر شما شیرین زبون شدی و چه کلمات و جملاتی که نمیگی دختر 23 ماهه من چندروز پیش تو بغلم که نشسته بودی به پاهات نگاه کردم و دیدم وااااای چقدر بزرگ شده و همین طور وقتی داشتم پوشکت را عوض میکردم دیدم ماشالا بچم چه فضایی را اشغال کرده چه قدی کشیده هزااااااار ماشالا فدات بشم چقدر زود بزرگ و خانوم شدی این روزاوقت کنم فیلمای نوزادیت راتماشا می کنم و بابایی همش بهم میگه جای زندگی تو گذشته از الانش لذت ببر اما من تندتند ازت عکس و فیلم ...
10 آبان 1393

تولد مامان

یازده مهر تولد مامان بودش دوساله که روز تولدم تو که هدیه خدای مهربونی کنارمی و از خداممنونم به خاطر هدیه قشنگی که بهم داده و امیدوارم سالهای سال تولدم را باتو بگیرم و تو بریدن و فوت کردن شمعها بامن شریک بشی عشقم شب بابایی با یه جعبه خوشگل قرمز که توش کیک بود اومد خونه اما شما خیلی بداخلاق بودی و اصلا باهامون همکاری نکردی و همش بهانه می گرفتی منم تند تند غذا درست کردم و دادم خوردی و لالا کردی و ماهم خیلی زود خوابیدیم فرداش یعنی جمعه که روز تولدمم همون روز بودش خودم بی حال بودم و اصلا حالو حوصله نداشتم تا اینکه بالاخره ظهر از جام بلند شدم و کمی به خودم رسیدم و کیک را آوردم که بلکه روحیه سه تامون عوض بشه که همون طور...
6 آبان 1393

اولین سیماما و اولین اوبوتوس

عشق مامان سلام چند وقتی بودش که تو تلویزیون تبلیغ مدرسه موشهای دو را میکرد و شما وقتی میدیدی ذوق می کردی منم هوس کردم ببرمت سینما و سه شنبه هشتم مهر ماه 93 رفتیم خونه مامانی و ازونجا با دایی جون و فاطی رفتیم سینما  تو راه شما اصلا دستم را نمی گرفتی و هی میدوییدی و هرکاری می کردم میرفتی سمت خیابون و حسابی عصبانیم کرده بودی تا اینکه خوردی زمین و زانوت و کف دستات زخم شد و کلی هم گریه کردی  از اون به بعد هروقت میگم دستم و ول کنی میوفتی و اوف میشی دیگه دستم را ول نمی کنی و خیلی مراقبی و شاید باید یکبار این اتفاق کوچیک ولی ناراحت کننده میفتاد تا از بروز حوادث بزرگتر جلوگیری بشه   هنوزم وقتی میریم خونه مامانی و ازجلوی سینما رد...
6 آبان 1393
1